پدر و مادری که به هر علتی از داشتن فرزند محروم هستند فرزند مجهول الهویه ای پیدا می کنند و با زحمت و دلسوزی او را در دامان خودشان می پرورانند اما همینکه فرزند رشد می کند و به دوره ای از بلوغ می رسد دست به نافرمانی می زند و باعث عذاب والدین خودش می شود. این حکایت از بازگشت اشیاء به طینت اصلی شان چه به شکل واقعی و چه به صورت تمثیلی در طول تاریخ بارها اتفاق افتاده و تکرار شده است.
نطفه دانشگاه خلف ایرانی هرگز بسته نشده که به دنیا بیاید، شرایط سیاسی و اجتماعی ای که بر تاریخ ایران معاصر رفته است مانع از این شد که فرزندی خلف که وامدار داشته های ایران زمین باشد و بتواند به سلامت با زمانه خودش رشد کند پا به عرصه وجود بگذارد. در عوض فرزند ناخلفی در دامان ایران گذاشته و پرورانده شد که هیچ تناسبی با محل توطن جدیدش نداشت. دانشگاه فرزند غریبه ای بود که غرب او را می زائید و به دامن دیگران می انداخت و یا چون صورت فریبنده ای داشت والدین ساده لوح داوطلبانه به نگهداری و پرورش او رغبت می کردند.
امیرکبیر دارالفنون (1268) را تأسیس کرد تا کسانی را از غرب بیاورد و به غرب بفرستد مگر که داشته های غرب را بگیرند و به این طرف بیاورند، اما تالی فاسدهای اقدامی که امیرکبیر انجام داد بزرگ تر از محسناتی بود که تأسیس دارالفنون دربر داشت. امیرکبیر راه را برای تحویل گرفتن فرزندی ناخلف و رشد دادن آن در دامان ایرانیان باز کرد. البته محاکمه گذشته گان و وسواس به خرج دادن در چند و چون این اتفاق و جنجال بر سر اقدامات افرادی به خوشنامی امیرکبیر کار بی فایده ای است، مهم این است که به اقتضای شرایط تاریخی اتفاق ناروایی رخ داده و چندان مهم نیست که بالاخره مباشر اولیه این اشتباه چه کسی بوده و چرا به چنین کاری دست زده است. دارالفنون قاجاری محصلانی را تربیت و به فرنگ فرستاد که بعدها در انقلاب مشروطه (1285) با فریادهای آزادی خواهی شان و دست و پا زدنشان برای «کنستیتوسیون» موی دماغ قاجاریه شدند.
پس از مؤسساتی مانند دارالمتعلمین و مدرسه عالی فروغی، دانشگاه نیز در سنت ترجمه و تقلید زائیده شد. حکومت پهلوی که علاقه وافری به واردات سخت افزار مدرن داشت و تلاش می کرد زندگی غربی را از سر صدقه و مرحمت یا حتی به زور! به مردم ایران هدیه کند دانشگاه را هم به عنوان مظهر تجدد پایه گذاری کرد. دانشگاه تهران (1313) هدیه ای بود که دیکتاتور بزرگ آن را به ایرانیان هدیه می کرد و این ادامه و توسعه یافته همان دارالفنونی بود که دیگر لازم نبود استادانی از فرنگ برایش استخدام کنند. کلنگ سایر دانشگاههای کشور هم به تقلید از همان اولین دانشگاه و بر همان رویه و منوال زده شد. اما فرزند ناخلف به پهلوی ها هم وفا نکرد، سنت های دانشگاهی از غرب می آمد و میانه فکر غربی با تفکر سلطنتی بهم خورده بود. نفس سلطنت بهترین بهانه برای دانشجوی غربزده با آن درک مبهم و آشفته از آزادیخواهی و آن شهوت های فروکش ناپذیر فریاد کشیدن و خراب کردن بود. این شد که حکومت پهلوی تا پایان کار همیشه بادانشگاه درگیر بود و آخر سر هم نتوانست بفهمد که کلنگ تأسیس دانشگاه چطور به پایه های خودش برخورد کرده است.
انقلاب اسلامی (1357) از دانشگاه کمک گرفت اما ریشه و خاستگاه دانشگاهی نداشت. هر چند رهبر انقلاب بر بسیج توده های مردم متکی بود و از نیروهای جوان دانشجویی هم که علائقی خام و هنوز ناگسسته نسبت به فرهنگ بومی داشتند استفاده می کرد اما تکیه نظری و عملی او بر دانشگاه نبود. نظریه انقلاب و حکومت اسلامی نظریه ای ایرانی ـ اسلامی، پیوسته با تاریخ و برخاسته از متفکران حوزوی بود و به همین مناسبت بود که رهبر انقلاب سعی می کرد بـا تفکر وحدت (و نه اتحاد) حوزه و دانشگاه آن حد فاصل و جدایی را جبران کند و دانشگاه را به راه مردم بیاورد. اما نمی توان به این سادگی و با پیام وحدت! نیروی گریز از مرکز دانشگاه را مهار کرد و چنین شد که جمهوری اسلامی هم در تمام سی سال خود دانشگاه را «تحمل کرده است».
انقلاب فرهنگی (1359) شروع برخورد حکومت تازه تأسیس با دانشگاه افسارگسیخته بود اما نه شروع خوبی بود و نه نتیجه معناداری داشت. خلاصه کارنامه انقلاب فرهنگی تصفیه دانشگاه از استادان ضدانقلابی و برچیدن اتاق های جنگی بود که به بهانه کار سیاسی و فعالیت انقلابی ایجاد شده بودند. این به اصطلاح انقلاب فرهنگی ـ که گاهی به اشتباه با اتفاق بسیار بزرگتری که در چین رخ داد و به همین نام ترجمه شده مقایسه می شود ـ به نوعی مسابقه رادیکالیسم و افتخارطلبی در میان دانشجویان انقلابی هم بود؛ عده ای می خواستند از آنهایی که با اشغال سفارت به افتخار انقلاب دوم نایل شده اند عقب نمانند! انقلاب اول، انقلاب دوم و انقلاب فرهنگی هر کدام صاحبان و مدعیان خودشان را داشتند.
بازگشایی دانشگاه با ستاد انقلاب فرهنگی انجام و ادامه کار به شورای عالی انقلاب فرهنگی (1363) منتهی شد، لیکن دیگر چنان حیطه کاری آن وسیع شده بود که عملا تمرکزی بر اصلاح دانشگاه نداشت. بنابراین انقلاب فرهنگی پس از تصفیه دانشگاه در سطح تغییر بعضی مواد و متون درسی و گنجاندن واحدهای معارف اسلامی و یا تعریف رشته های جدید دانشگاهی و یا ایجاد موسسات انتشاراتی (مانند سمت 1363) درجا زد. تشکیل بسیج دانشجویی (1367) و ایجاد نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاهها (1372) هم تنها مرهم هایی موضعی و محدود بر زخمی غیربومی و فرزندی ناخلف به نام دانشگاه بوده اند.
هدف از تحول دانشگاه، خروج از فرهنگ غربی و جایگزین شدن فرهنگ آموزنده اسلامی و ملی بود. با اینهمه و پس از سی سال از انقلاب اسلامی روح حاکم بر دانشگاه ها تغییری نکرده است، محیط دانشگاه محیط خودباختگی وناباوری بوده و هست و در محیط خودباختگی جز وادادگی و تقلید حاصلی به وجود نمی آید. اخیرا و پس از اظهار نظر مقام رهبری درباره فارغ التحصیلان رشته های علوم انسانی (شهریور 1388) چنین گفته می شود که دانشگاه به تحول اساسی نیاز دارد اما بسیاری از کسانی که به طبل چنین انگاره ای می کوبند خود گرفتار افکار دانشگاهی و غربزده اند و پیش از این افتخارات و دستاوردهای علمی را جز با «شاخص های توسعه دانشگاه» نمی سنجیده اند.
وقتی تصویر درستی از آنچه باید به آن رسید وجود ندارد چگونه می توان برای رسیدن به هدف تلاش کرد؟ وقتی تحول بدون دگرگونی های اساسی در افکار ممکن نیست چگونه می توان به آینده ای که بر گذشته های پیشین استوار است امیدوار بود؟ آیا چنین تلاشی به تقلای بی هدف کسی نمی ماند که از ترس چشم بند به چشم بسته و با اینحال سعی می کند راه درست آینده را خود پیدا کند؟